پارت ۱۴ {یک عاشقانه ی بی صدا....}
ته: کوک من میگم... چون هم مزاحم شده هم اینکه مسته و چیزیش نشده زنگ نزنیم به اورژانس... بعدمم تازه باید جوابم پس بدیم، برامون دردسر میشه...
کوک: راستشو میگیم و تعریف میکنیم...دردسر نمیشه...
ته: کوک گوش بده به حرفم...
کوک: خب تو میگی چیکار کنیم؟؟
ته: الان که نیمه شبه کسی ام تو لابی نیست... میزاریمش بیرون یکم دورتر از دره خونه... بالاخره یا به هوش میاد یاا یااا فوقش یکی میبینتش به اورژانس میزنگه...
کوک یکم مِنو مِن کرد... ولی بعدش اوکیو داد...
ویو تهیونگ:
با کمک کوک و جیمین اون روانی رو بردیم توی لابی و یکم اونور تر از دره خونه رهاش کردیم... اومدیم تو خونه و هر کدوم رفتیم تو اتاقمون...
کوک رفت یه دوش ۲۰مینی گرفتو اومد بیرون...
حوله تن پوش پوشیده بود... با همون سر و وضعو با حوله رفت بیرون از اتاقمون... حدس زدم که میخواد بره سمت اتاق ات...
آرهه حدسم درست بود ولی ولی ولی چرا الان؟ با این سرو وضع؟ 😁😱
ویو جونکوک:
زود از حموم اومدمو حولهی تن پوشمو تنم کردمو اومدم بیرون...
تا از حموم اومدم سریع رفتم اتاق ات... که... آرهههههه به فاکـ... بدمش😅
انگار هنوز نفهمیده بود که ماله منه... ولی به زودی میفهمه... 😏
از اتاقه خودمون تا ات داشتم با خودم اهنگ seven رو زمزمه میکردم...
رسیدم به اتاقش... دره اتاقشو باز کردم...
ولی ولی دیدم خوابیده خیلی نازو کیوت خوابیده بود برای همین از کارم منصرف شدمو با خودم گفتم: هوووف خب میزاریمش برای یه شب دیگه... 🤤😑
روش پتو کشیدمو پیشینوشو بوسیدمو خواستم بیام بیرون از اتاق که یهو... یهو متوجه جیمین شدم که از اتاقش اومده بیرون...رفت اشپزخونه... یه لیوان آب خورد...
ویو جیمین:
از خواب پریدم... خیلی تشنم بود رفتم تا یکم اب بخورم... اومدم بیرون آبو که خوردم... انگار یه ندای درونی ای بهم میگفت برم سمت اتاقه ات...
هرکاری کردم باهاش مقابله کنم نشد... برای همین راهمو کج کردم سمت اتاق ات...
ویو جونکوک:
آبشو خورد.... هوف خب خیالم راحت شد الان میره و منم میرم تو اتاقه خودم...
یه مقدار دیگه نگاه کردم که دیدم داره میاد این طرف وااای داره میاد سمت اتاق ات....
به سرووضع خودم نگاه کردم... دیدم اصلاااا صلاح نیست که جیمین منو اینجا با این لباس ببینه...
رفتم تو کمد ات و درو بستم... یذره از لایه دره کمد میشد دید که تو اتاق چه خبره...
جیمین اومد تو اتاق...
نزدیک تخت ات شد... نزدیکو نزدیکتر...
ادامه دارد... جیمین چرا رفته تو اتاق اتتتت بنظرتوون؟؟ 😭
حمایتتتتتت.... کامنتتتتت... مرسییییییییی❤❤
کوک: راستشو میگیم و تعریف میکنیم...دردسر نمیشه...
ته: کوک گوش بده به حرفم...
کوک: خب تو میگی چیکار کنیم؟؟
ته: الان که نیمه شبه کسی ام تو لابی نیست... میزاریمش بیرون یکم دورتر از دره خونه... بالاخره یا به هوش میاد یاا یااا فوقش یکی میبینتش به اورژانس میزنگه...
کوک یکم مِنو مِن کرد... ولی بعدش اوکیو داد...
ویو تهیونگ:
با کمک کوک و جیمین اون روانی رو بردیم توی لابی و یکم اونور تر از دره خونه رهاش کردیم... اومدیم تو خونه و هر کدوم رفتیم تو اتاقمون...
کوک رفت یه دوش ۲۰مینی گرفتو اومد بیرون...
حوله تن پوش پوشیده بود... با همون سر و وضعو با حوله رفت بیرون از اتاقمون... حدس زدم که میخواد بره سمت اتاق ات...
آرهه حدسم درست بود ولی ولی ولی چرا الان؟ با این سرو وضع؟ 😁😱
ویو جونکوک:
زود از حموم اومدمو حولهی تن پوشمو تنم کردمو اومدم بیرون...
تا از حموم اومدم سریع رفتم اتاق ات... که... آرهههههه به فاکـ... بدمش😅
انگار هنوز نفهمیده بود که ماله منه... ولی به زودی میفهمه... 😏
از اتاقه خودمون تا ات داشتم با خودم اهنگ seven رو زمزمه میکردم...
رسیدم به اتاقش... دره اتاقشو باز کردم...
ولی ولی دیدم خوابیده خیلی نازو کیوت خوابیده بود برای همین از کارم منصرف شدمو با خودم گفتم: هوووف خب میزاریمش برای یه شب دیگه... 🤤😑
روش پتو کشیدمو پیشینوشو بوسیدمو خواستم بیام بیرون از اتاق که یهو... یهو متوجه جیمین شدم که از اتاقش اومده بیرون...رفت اشپزخونه... یه لیوان آب خورد...
ویو جیمین:
از خواب پریدم... خیلی تشنم بود رفتم تا یکم اب بخورم... اومدم بیرون آبو که خوردم... انگار یه ندای درونی ای بهم میگفت برم سمت اتاقه ات...
هرکاری کردم باهاش مقابله کنم نشد... برای همین راهمو کج کردم سمت اتاق ات...
ویو جونکوک:
آبشو خورد.... هوف خب خیالم راحت شد الان میره و منم میرم تو اتاقه خودم...
یه مقدار دیگه نگاه کردم که دیدم داره میاد این طرف وااای داره میاد سمت اتاق ات....
به سرووضع خودم نگاه کردم... دیدم اصلاااا صلاح نیست که جیمین منو اینجا با این لباس ببینه...
رفتم تو کمد ات و درو بستم... یذره از لایه دره کمد میشد دید که تو اتاق چه خبره...
جیمین اومد تو اتاق...
نزدیک تخت ات شد... نزدیکو نزدیکتر...
ادامه دارد... جیمین چرا رفته تو اتاق اتتتت بنظرتوون؟؟ 😭
حمایتتتتتت.... کامنتتتتت... مرسییییییییی❤❤
- ۷.۹k
- ۲۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط